محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

خاطرات 10 ماهگی

امروز یکشنبه ١١مهر بابا علی اولین اتومبیل رو واسه دخترم خرید( فقط 3500ت)                                                                                        چهارشنبه 14 مهر اولین کفش دخترم رو در با...
19 مهر 1389

خاطرات 9 ماهگی

 عکسهای 9 ماهگی محیا:  آخه عکاس به این بدی ندیدم. آدم که واسه عکس گرفتن اینقدر دوربین رو نزدیک نمیاره.... همه خواب نیمروزن و محیا هم تو سینی... محیا در حال رانندگی پشت یک ترافیک سنگین تو جاده هراز.. اینم عکسی از مریض شدن خیلی وخیم با تب 40 درجه وسط گرمای تابستون ، در اثر یک بیماری بد بنام رزوئولا...که پس از 3 روز تب دونه های ریزی بیرون میاد....خیلی سخت بود دیگه حتی مادر جون هم بریده بود و امین هم اومد کمک...اما بابایی در جریان نبود.. جوشهای ریزی که تمام بدنت رو پوشونده بود.. به به چه گوجه خوشمزه ای...مرسی مرجان. تمرین برای راه رفتن تو حیاط مادرجون.. ...
19 شهريور 1389

خاطرات 8 ماهگی

عروسک سه دندونه دیده بودین؟؟ وای چقدر امین جون به این عکست میخنده!!! می کشمش..    محیا تو حموم در حال بازی..   محیا در تلاش برای پایین اومدن از پله آشپزخانه بد نگذره بهت دخترم....کوروش جان هم چه عشقی میکنه.. جات راحته دخترم؟؟؟؟کوروش و مامانش بعد عمل دستم اومدن کمکم. کلی خونمون موندن و واقعا زحمت کشیدن بابایی و محیا تو بیمارستان کنار تخت مانی...چه غصه ای تو صورتشونه و چه روزهای سختی بود اون روزها..ایشاله هرگز تکرار نشه.. این هم دست مانی بعد از گذاشتن پلاتین.. هندونه خوردم.... این عروسک رو خاله جون هاجر واسم خریده.. مامانم دستش شکسته. میخ...
19 مرداد 1389

خاطرات 7 ماهگی

باز هم شمال و شادی قند عسلم... این نوید، عروسک مادرجونه که روز مادر خاله جون زهره خدابیامرز واسش خریده آخه چقدر ترافیک...خسته شدم... زیر کولر ماشین هم که بد نمیگذره عسلکم.... تو جاده تو رستوران بین راهی که من و دخملم تنهایی عازم شمال بودیم.... دارم فرنی میخورم خوب مگه چیه.... اینهم غروب زیبای ساحل بابلسر... محیا در حال شن بازی... چقدر شنا کردم. گشنه ام شده....   محیا و سنا.... دالییییییی...   ...
19 تير 1389

خاطرات 4 ماهگی

  آخیش هوا دیگه گرم شده میتونم پیرهنهای قشنگم رو بپوشم                            یک عکس قشنگ از شکوفه های حیاط خونه مادرجون                                 خونه دایی جون اکبریم اما من خوابم میومد اومدم رو تختشون خوابیدم  تل مامانی چقدر بهت میاد..اینو واسه اینکه گوشت بخوابه واست میذاشتم. حالا به کسی نمیگیم.. چه خوابی پیشی مامان میدون ٦٢ نارمک با سنا اومدیم گردش وای زیاد به این عکسم نگاه نکن...
19 فروردين 1389

زیارت امام رضا سه ماهگی

  روز دوازده فروردین ٨٩ بود که مادر جون و پدر جون تصمیم گرفتن با خاله جون عسل و محمدآقا برن مشهد. منم دلم خیلی میخواست. و چون تو مرخصی زایمان بودم مشکلی نداشتم. اما بابایی باید میرفت سرکار. بعد رفتنشون خیلی بغ کردم. از طرفی تعطیلات داشت تموم میشد و بابایی میرفت. به بابایی گفتم چه حسی داری وقتی میبینی دل زن و بچه ات شکست؟؟؟چیزی نگفت.شب شد و بابایی ناراحتیمو می دید. گفت میبرمتون مشهد و بعد زیارت ازونجا یکسره میرم تهران شما با بقیه بمونید. نمیدونید چه خبر خوبی بود. همینکاررو هم کرد و یک شبه برگشت تهران . ما هم با مهرناز جون موندیم . و واییییی خیلی خوش گذشت. دست بابایی درد نکنه. از گرما کلافه شدی گلم و شب یهو ه...
12 فروردين 1389